جدول جو
جدول جو

معنی کند گردیدن - جستجوی لغت در جدول جو

کند گردیدن
(دِ کَ دَ)
کند شدن. از برندگی افتادن:
هنر با خرد در دل مرد تند
چو تیغی که گردد به زنگار کند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(رَ دَ)
کاسد شدن. کساد شدن
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا دی دَ)
شکار شدن. شکار گشتن. به دام افتادن:
سعدیا لشکر خوبان بشکار دل ما
گو میاییدکه ما صید فلان گردیدیم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ مَسْ سُ تَ)
تغییر یافتن رنگ. دگرگون شدن لون:
من نمی گویم ز گلزارت کسی گل چیده است
رنگ آن سیب زنخدان اندکی گردیده است.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ رِ نِ / نَ دَ)
مقابل گرم گردیدن، غمگین شدن. آزرده شدن:
چون ترا دید زردگونه شده
سرد گردد دلش نه نابیناست.
رودکی.
وزین کارها تو بکردار خویش
نگردی همی سرد زین روزگار.
ناصرخسرو.
، خاموش شدن. از کار افتادن. بازایستادن از کار:
دشمنان در مخالفت گرمند
و آتش ما بدین نگردد سرد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دوموی شدن: اکتهال، کهل گردیدن. (منتهی الارب). رجوع به اکتهال و کهل شود
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
کهن گشتن. رجوع به کهن گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(نُ / نِ / نَ دَ)
رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(رَ نَدَ)
کور شدن. نابینا شدن: عمی، تعمی، کور گردیدن. (منتهی الارب). و رجوع به کور شدن و کور گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ دَ)
از اثر انداختن. کم اثر و ضعیف گردانیدن. اکلال. (منتهی الارب) : و گاه باشد که با این همه لعوق چیزی که حس را کند گرداند و بی آگاهی افزاید... چون پوست خشخاش و تخم بنگ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(دُ شُ دَ)
نابود شدن. فنا شدن. مقابل فنا کردن:
اما سخن درست این باشد
کز ذات و صفات خود فنا گردد.
عطار.
چون قلم از باد بد دفتر ز آب
هرچه بنویسی فنا گردد شتاب.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ دَ)
غنی شدن. توانگر و بی نیاز گردیدن. رجوع به غنی شود:
آن نه مال است که چون دادیش از تو بشود
زو ستاننده غنی گردد و بخشنده فقیر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(چَ خَ زَ دَ)
زنده شدن. زنده گشتن. حیات یافتن:
وگر این شب درازم بکشد در آرزویت
نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی.
سعدی.
جز حسرت آنکه زنده گردم
تا پیش بمیرمت دگر بار.
سعدی.
بسوزاندم هر شبی آتشش
سحر زنده گردم به بوی خوشش.
سعدی.
- زنده گردیدن ملک، احیای آن، سامان و رونق یافتن آن: اگر امیر بیند در این باب فرمانی دهد، چنانکه از دیانت و همت وی سزد تا... آن اوقاف زنده گردد و ارتفاع آن به طرق وسبل رسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 37).
- زنده گردیدن نبات، سبز و باطراوت شدن آن:
به نسیم صبح باید که نبات زنده گردد
که جماد و مردگان را خبر از صبا نباشد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خِ مَ نُ / نِ / نَ دَ)
شاد شدن. شاد گشتن. مسرور شدن:
چو بازارگانی کند پادشا
از او شاد گردد دل پارسا.
فردوسی.
نیارد بکس جز به نیکی بیاد
نگردد بر اندوه کس نیز شاد.
نظامی (از آنندراج).
و رجوع به شاد شدن و شاد گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ رَ / رِ)
باطل، هباء، هدر، باد شدن. هیچ شدن. رجوع به باد و باد گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(مَیْهْ)
بلند شدن. بلند گشتن. افراخته شدن. مرتفع شدن. برآمدن. بالا گرفتن. استهداف. اسرنداء. انتباک. تخبّق. تعرید. تیه. جحر. دمخ. سموّ. سنی ̍. شبوه. شزو. طموّ. عروج. عرود. قزح. کبو یا کبوّ. لیه. معرج. نباء. هوّه: اکتار، بلندکوهان گردیدن شتر ماده. امتطاح، بلند و بسیار گردیدن آب رود. کتف، بلندگردیدن فروع شانۀ اسب در رفتن. (از منتهی الارب).
موج با یک شکن از خاک نگردید بلند
بحر عجزیم که در آبله طوفان کردیم.
بیدل (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ کَدَ)
کهنه شدن. کهنه گشتن. فرسوده شدن: اکماد، کهنه گردیدن جامه. (منتهی الارب). رجوع به کهنه شدن و کهنه گشتن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از باد گردیدن
تصویر باد گردیدن
هدر رفتن، هیچ شدن، باطل شدن
فرهنگ لغت هوشیار
چرخ زدن دور زدن: چونکه گردی گرد سرگشته شوی خانه را گردنده بینی وان توی. (عطار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنی گردیدن
تصویر غنی گردیدن
توانگر شدن بی نیاز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاد گردیدن
تصویر شاد گردیدن
مسرور شدن
فرهنگ لغت هوشیار