مقابل گرم گردیدن، غمگین شدن. آزرده شدن: چون ترا دید زردگونه شده سرد گردد دلش نه نابیناست. رودکی. وزین کارها تو بکردار خویش نگردی همی سرد زین روزگار. ناصرخسرو. ، خاموش شدن. از کار افتادن. بازایستادن از کار: دشمنان در مخالفت گرمند و آتش ما بدین نگردد سرد. سعدی
مقابل گرم گردیدن، غمگین شدن. آزرده شدن: چون ترا دید زردگونه شده سرد گردد دلش نه نابیناست. رودکی. وزین کارها تو بکردار خویش نگردی همی سرد زین روزگار. ناصرخسرو. ، خاموش شدن. از کار افتادن. بازایستادن از کار: دشمنان در مخالفت گرمند و آتش ما بدین نگردد سرد. سعدی
از اثر انداختن. کم اثر و ضعیف گردانیدن. اکلال. (منتهی الارب) : و گاه باشد که با این همه لعوق چیزی که حس را کند گرداند و بی آگاهی افزاید... چون پوست خشخاش و تخم بنگ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
از اثر انداختن. کم اثر و ضعیف گردانیدن. اکلال. (منتهی الارب) : و گاه باشد که با این همه لعوق چیزی که حس را کند گرداند و بی آگاهی افزاید... چون پوست خشخاش و تخم بنگ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
نابود شدن. فنا شدن. مقابل فنا کردن: اما سخن درست این باشد کز ذات و صفات خود فنا گردد. عطار. چون قلم از باد بد دفتر ز آب هرچه بنویسی فنا گردد شتاب. مولوی
نابود شدن. فنا شدن. مقابل فنا کردن: اما سخن درست این باشد کز ذات و صفات خود فنا گردد. عطار. چون قلم از باد بد دفتر ز آب هرچه بنویسی فنا گردد شتاب. مولوی
زنده شدن. زنده گشتن. حیات یافتن: وگر این شب درازم بکشد در آرزویت نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی. سعدی. جز حسرت آنکه زنده گردم تا پیش بمیرمت دگر بار. سعدی. بسوزاندم هر شبی آتشش سحر زنده گردم به بوی خوشش. سعدی. - زنده گردیدن ملک، احیای آن، سامان و رونق یافتن آن: اگر امیر بیند در این باب فرمانی دهد، چنانکه از دیانت و همت وی سزد تا... آن اوقاف زنده گردد و ارتفاع آن به طرق وسبل رسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 37). - زنده گردیدن نبات، سبز و باطراوت شدن آن: به نسیم صبح باید که نبات زنده گردد که جماد و مردگان را خبر از صبا نباشد. سعدی
زنده شدن. زنده گشتن. حیات یافتن: وگر این شب درازم بکشد در آرزویت نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی. سعدی. جز حسرت آنکه زنده گردم تا پیش بمیرمت دگر بار. سعدی. بسوزاندم هر شبی آتشش سحر زنده گردم به بوی خوشش. سعدی. - زنده گردیدن ملک، احیای آن، سامان و رونق یافتن آن: اگر امیر بیند در این باب فرمانی دهد، چنانکه از دیانت و همت وی سزد تا... آن اوقاف زنده گردد و ارتفاع آن به طرق وسبل رسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 37). - زنده گردیدن نبات، سبز و باطراوت شدن آن: به نسیم صبح باید که نبات زنده گردد که جماد و مردگان را خبر از صبا نباشد. سعدی
شاد شدن. شاد گشتن. مسرور شدن: چو بازارگانی کند پادشا از او شاد گردد دل پارسا. فردوسی. نیارد بکس جز به نیکی بیاد نگردد بر اندوه کس نیز شاد. نظامی (از آنندراج). و رجوع به شاد شدن و شاد گشتن شود
شاد شدن. شاد گشتن. مسرور شدن: چو بازارگانی کند پادشا از او شاد گردد دل پارسا. فردوسی. نیارد بکس جز به نیکی بیاد نگردد بر اندوه کس نیز شاد. نظامی (از آنندراج). و رجوع به شاد شدن و شاد گشتن شود